ساعت دزد

آذر معصومی
araz1986@yahoo.com



هنوز زنگ نخورده دخترك دوان دوان آمد دفتر مدرسه.
"اجازه خانم، ساعت مچي ما گم شده. مي خواستيم ببينيم ندادنش دست شما؟"
هیچ نمي شد دخترك را توصيف كرد. اگر قبلا کسی این را به خانم سخايي گفته بود حتما با دقت بيشتري نگاهش مي كرد، ولي آن موقعی که دخترک دوان دوان وارد دفتر مدرسه شد آخرهای زنگ سوم يك روز چهار زنگه ی مدرسه بود و همه حواس خانم سخايي پیش این بود که کی زنگ می خورد و ناهارشان را می آورند دفتر.
با تمام اینها خانم سخایی طبق روال معمول از دخترك نشانه هاي ساعت را پرسيد، و همان وقت كه داشت مي پرسيد هم با خودش فكر كرد چه كار احمقانه اي، چون چه كسي به جز صاحب ساعت مي توانست بداند كه ساعتش همين زنگ تفريح قبل گم شده تا دنبالش بيايد؟ ولي فكر كرد در هر حال كار که از محكم كاري عيب نمي كند. دست كم اينجوري دخترك سر به هوا دستش مي آمد كه مدرسه خانه خاله نيست، مقررات و انضباط دارد، و يك کوه فایده های پنهان دیگر که آدم تا معاون مدرسه نباشد ممکن نیست به ذهنش برسد.
دخترك نشاني ها را درست داد، كه البته وقتي بعدها خانم سخايي موقعیتش پیش آمد و فكرش را كرد ديد دختر كار خارق العاده اي هم نمي كرده است، چون آن ساعت هيچ چيز برجسته اي نداشت، گفتن اينكه بندش مشكي است و صفحه اش سفيد شيري كار خيلي ساده اي بود، اما در هر حال دختر نشاني ها را گفت و ساعت را گرفت و قبل از اينكه زنگ خورده باشد همانطور كه آمده بود دوان دوان از دفتر مدرسه بيرون رفت و در طول حیاط مدرسه ناپدید شد.
میانه های زنگ تفريح که ظرفهای غذا همه جا پخش و پلا شده بود دختر ديگري آمد دم در دفتر.
"اجازه خانم؟" خانم سخايي از قد و قواره اش حدس زد كه نبايد دانش آموز خودش باشد. "خانم ساعت مچيمون گم شده." بعد هم نشاني هايش را داد، منتها اين بار خيلي دقيق تر از آن دختر قبلي. ولي چيزي كه در آن لحظه خانم سخايي را تكان داد دقيق بودن اطلاعات دختر اين دفعه اي نبود، چون خانم سخايي اينقدرها هم به ساعت دقیق نشده بود كه کاملا مطمئن باشد دخترك دارد نشاني هاي درست را مي دهد يا نه، چيزي كه تكانش داد اين سوال منطقی بود كه دختر اين دفعه اي چطور فهميده كه يك ساعت گم شده؟ ساعت كه در هر حال يك صاحب بيشتر نداشت.
"نه، دختر جان." دخترك دست بردار نبود. "ولي خانممون گفته شما توي حياط پيداش كرده ايد." حقيقت داشت. وقتي ساعت پيدا شد معلمها داشتند مي رفتند كلاس و ديده بودند كه او يك ساعت پيدا كرده. خانم سخايي خودش را جمع و جور كرد. جواب خوبي به دختر نداده بود. سعی کرد نشان بدهد که منظور دیگری داشته.
"آره، ولي يه دختري اومد نشوني هاش را گفت و گرفتنش."
چشمهاي دختر بالافاصله اشكي شد. "خانم، خانم حالا ما چكار كنيم؟" هیچ معلوم نبود از كجا مطمئن است كه آن ساعت حتما ساعت خودش بوده. بغضش هم گرفته بود. نور علی نور.
"خانم حالا چطوري بريم خونه؟" خانم سخايي علاوه بر همه چيزهاي ديگر دلش هم به حال دخترک سوخت. " خيله خب، لازم نيست حالا گريه زاري كني. مي فرستم دنبالش كه معلوم بشه ساعت مال كدومتون بوده. گريه چيه؟" دخترك چشمهايش برق زد ولي همان موقع خانم سخايي دلش لرزيد.
"خانم، مرسي، خانم، يعني الان وايسيم بفرستيد دنبالش؟"
"نه، الان سرم شلوغه. اسمتو مي نويسم هر وقت صداش كردم تو رو هم صدا مي كنم بياي." ولي راستش چیز دیگری بود. همان لحظه ای كه اين پيشنهاد از دهنش بيرون آمده بود فهميده بود كه به چه دردسري افتاده، چون حالا مي فهميد كه اصلا آن دانش آموز را نمي شناخته كه بخواهد دنبالش بفرستد. اصلا کجا دنبالش بفرستد؟ ولی دخترك با اميدواري به همین چسبيده بود و ولش نمی کرد. در مقابل سماجت دخترک خانم سخايي آن موقع مجبور شد از جذبه معاون بودنش سود ببرد.
"کلاس. زود باش کلاس. مگه صدای زنگو نمی شنوی؟"
دختر را كه فرستاد كلاس هنوز دلش قرص بود. طي اين همه سالي كه معاون مدارس دخترانه بود موضوعي در رابطه با دخترها پيش نيامده بود كه او از پسش بر نيايد. علاوه بر اين خوشبختانه وقتي آن دختر اول امده بود دفتر همه معاونها جمع بودند و همه شان دخترک را ديده بودند. همين خودش مي توانست خيلي كمك باشد. خانم سخایی اول از همه رفت طرف خانم قنبري.
" قنبري جون، اون دختره كه پيش از زنگ اومده بود دفتر دانش آموز توئه؟"
نبود. ولی این چیزی نبود چون علاوه بر آن خانم فرهمند و خانم داووديان هم او را نمي شناختند.
" كدام كلاس ممكنه باشه هم نمي دونيد؟"
نمي دانستند. كدام رشته؟ کدام پایه؟ نمي دانستند. هيچ كدام نمي دانستند. ابروهاي خانم سخايي تا آنجايي كه پيشاني اش جا داشت بالا رفت. "يعني چه؟" بقيه متفقا با هم اعلام کردند كه همه شان فكر كرده اند دخترك دانش آموز خود سخايي باشد از بس كه راست و مستقيم سراغ او آمده بود.
زنگ آخر هم خورد و بچه ها حمله كردند به در خروجي. اگر آدم نمي دانست فكر مي كرد داخل مدرسه چه زجری بهشان مي دهند. دخترك دومي آمده بود دفتر. انگشت اشاره اش را هم توی هوا گرفته بود.
"خانم نفرستاديد دنبالمون."
سخايي سرش را لاي كاغذهاي روي ميزش كرد.
"گفتم كه امروز سرم شلوغه. از دست شما بچه ها. هر وقت صداش كردم مي فرستدم دنبالت ديگه."
بعد اينقدر خيره خيره نگاهش كرد كه دخترك سرش را انداخت پايين و از دفتر رفت بيرون. بعد كه دختر رفت سخايي فكر كرد كه بالاخره دخترك بي تقصير بي تقصير هم كه نبوده، بايد اين چند روز را هم طوري سر كند تا دختر اول پيدا بشود. جالب بود كه از حالا فكر مي كرد يك جاي كار دختر اول اشكال داشته. شايد چون دختر دوم تا اين حد صادق به نظر مي رسيد اين فكر به سرش افتاده بود.
خانم سخايي اوايل سعي كرد بروز ندهد كه مسئله برايش مهم تر از همه مسائل ديگر مدرسه شده است. در عوض كم كم شروع كرد به اينكه زنگ تفريحها داخل حياط و راهرو هاي مدرسه قدم بزند بلكه دخترك را گير بياورد. ولي مدرسه پر جمعيت بود و زنگ تفريحها غوغا مي شد. خانم سخايي هر روز صبح كه از خواب بلند مي شد قبل از هر چيز ديگري يادش مي آمد هنوز دزد ساعت را پيدا نكرده. وقتی جلوی آینه دستشویی صورتش را آب می زد همه اش به ساعت دزد فکر می کرد. علاوه بر اين دختر دوم هر روز و هر روز دم در دفتر مي آمد و انگشت اشاره اش را توی هوا می گرفت و با وجوديكه خانم سخايي عصباني مي شد و صداي معاونهاي ديگر هم در مي آمد دخترك باز هر روز مي آمد. روی هم رفته پشتكار قابل ستايشي داشت. شايد اگر اين همه پشتكار نداشت و این قابلیت را که چشمهايش زود اشكي بشوند خانم سخايي هم قضيه را رها کرده بود، هرچند با گذشت زمان معلوم شد كه براي خانم سخايي ديگر فرق نمي كند دختر بيايد سراغ ساعت را بگيرد يا نه، خانم سخايي انگيزه هاي شخصي خودش را پيدا كرده بود و حتي ديگر فكر اين را هم نمي كرد كه وقتي ساعت دزد و ساعت را پيدا كرد چكار بايد بكند، در ذهنش همه چيز يافتن آن دختر شده بود، همه مسائل دنيا در پيدا كردن آن دختر تمام مي شد.
موضوع معروف شده بود. اولها همه فكر مي كردند و خانم سخايي تظاهر مي كرد كه اين اصرار بر يافتن دخترك يك اقدام تربيتي است در جهت جلوگيري از رشد اخلاقهاي ناپسند و نادرست بين دخترهاي جواني كه آنها به عنوان اولیای مدرسه مسئول تربيتشان بودند. ولي اصرار خانم سخايي خيلي بيشتر از تمام اين چيزها از آب در آمد. خانم سخايي خيلي بيشتر از حد يك معاون دبيرستاني براي تربيت اخلاقي دانش آموزان جوش مي زد.
وقتي برايش آشكار شد كه قدم زدن در راهروها و دقيق شدن در صورت دخترها فايده اي ندارد سراغ ميكروفن رفت. فكر كرد دختر در راهروهاي مدرسه از دستش مي گريزد. فكر كرد بايد برايش تله بگذارد. براي همين شروع كرد به اعلام كردن هر چيزي كه به ذهنش مي رسيد، كه يعني پيدا شده و دفتر مدرسه خواهشمند است كه صاحبش سراغش بيايد. آن وقت همه جور دختري به دفتر مدرسه آمد، به جز همان يكي كه سخايي دنبالش بود. قضيه آنقدر طولاني شد و درز پيدا كرد كه بچه ها هم فهميدند خانم سخايي با اين حيله هاي بچگانه اش دنبال دزد ساعت يكي از بچه هاست. همين هم باعث شد كه هر وقت خانم سخايي پاي ميكروفن مي رفت بچه ها بخندند و همراهش تكرار كنند، "يك دويست تومني، يك اسكناس دويست تومني..." و بعد از آن همه سال خدمت آبرومندانه و سخت کوشانه در جهت آموزش و پرورش دخترها بين خودشان صدايش كنند "خانم مارپل".
اثر نداشت. وقتي خانم سخايي از ميكروفن هم دست كشيد مدتها بود كه ديگر دختر دوم هم دنبال ساعتش نمي آمد. خانم سخايي ديگر يادش نمي آمد اسم او چه بوده كه اگر احيانا زد و ساعت واقعا پيدا شد اقلا بداند آن را بايد به چه كسي برگرداند. خانم سخايي احساس مي كرد مدت زيادي است كه ديگر چيزي يادش نمي آيد.
ورق زدن پرونده هاي بچه ها را كمي بعد شروع كرد. دانه دانه شان را باز كرد و عكسهاي داخلشان را با دقت نگاه كرد. هر وقت هر كدامشان را گذاشت كنار مطمئن شده بود آني نيست كه او دنبالش بوده. پرونده همه بچه را از همه پايه ها و رشته ها نگاه كرد. فكر کرد اينجا ديگر دخترك نمي تواند از چنگش در برود. پرونده دخترك بالاخره جايي بين انبوده پرونده های دیگر بود. بدون اینکه هیچ امکان دیگری باشد.
روزي كه خانم سخايي ديدن آخرين پرونده را هم تمام كرد وحشت سراپاي وجودش را گرفت و به زمینش زد. دختر را داخل هيچ كدام از عكسها پيدا نكرده بود. لای هیچ کدام از پرونده ها. خانم سخايي خيلي ترسيد، وحشت کرد، و از خودش پرسيد آيا واقعا هنوز صورت دختر يادش مي آيد؟


اسفند1382
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31453< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي